کوچ از وبلاگ به کانال:(

دلم یه جور عجیبی برای وبلاگم تنگ شده

برای شماها تنگ شد

همش صفحه رو باز میکنم میخوام حرف بزنم

ولی حرفم نمیاد

اینقدر که توی کانال نوشتم از وبلاگ ولی عقب موندم

2 ترمه که دارم توی موسسه زبان درس میذم:)

سیر ندگی عادی و معمولیه

لپ تاپ به تازگی درست شده و دسترسی به وبلاگ برام راحت تره:)

  • تربچه;)
  • چهارشنبه ۱۵ شهریور ۹۶

التماس دعای مخصوص

سلام

خوبید؟

نماز روزه هاتون قبول

جمعه دمو دادم

فردا یا پس فردا نتیجش میاد

میشه لطفا برام دعا کنید که قبول بشم؟؟؟

خواهشا موقع افطار دعا برای من یادتون نره:)

راستی کیک های ماهگردها رو تا سالگرد به روز رسانی کردم:)

میگما

من چرا حال ندارم برم درس بخونم؟


  • تربچه;)
  • دوشنبه ۸ خرداد ۹۶

اولین پست سال 1396 کاری از هدای تنبل:(

سلام:)

احوالات شما.خوبید؟؟خوش میگذره؟

ما هم خوبیم

هم من هم آقای یار

خدا رو شکر به ثبات رسیدیم و روزای خوبی رو میگذرونیم.

و من دارم در کنار مردی که دوستش دارم پله پله به آرزوهام نزدیک تر میشم.

مردی که با تموم علاقه ای که به هم رشته بودنمون داشت وقتی بهش گفتم این رشته رو دوست ندارم و میخوام دوباره کنکور بدم نه تنها مخالفت نکرد بلکه کاملا همایتم کرد.روز کنکور خودش اومد منو رسوند تو راه کلی سلفی گرفتیم و با کلی انرژی مثبت منو فرستاد سر جلسه:)

مردی که وقتی میخواستم انصراف بدم پا به پام اومدم و کمکم کرد و وقتی میخواستم همه چیزمو بزارم و از صفر شروع کنم بازم همراهم بود

حتی روز اول دانشگاه.مثل یه پدر مهربون.یا نه اصلا چزا پدر

مثل یه عشق دوست داشتنی با این تفاوت که مثل نبود خودش بود.

و روزی که رفتم مصاحبه بدم برای یه آموزشگاه زبان معتبر بهم قوت قلب داد.وقتی قبول شدم اولین کسی بود که بهم تبریک گفت و حالا من دارم پله پله به رویای زمان بچگیم میرسم.

من رفتم رشته زبان تا تیچر بشم و حالا فقط چند قدم دیگه مونده تا بهش برسم:)

شاید همین تابستون.

این روزا اکثرا 12 ساعت کلاسم و این خستم نمیکنه که هیچ عاشق ترمم میکنه:)

صبح ها دانشگاه و عصر ها موسسه میرم observe.یعنی سر کلاس ها میشینم و درس دادن اساتید رو تماشا میکنم

از هفته دیگه هم احتمالا کلاس های تی تی سیم شروع بشه و بعد از کامل شدن جلسات observe باید demo بدم و همه چیز به دمو بستگی داره که اگه قبول بشم میتونم همین تابستون کلاس بردارم:)

شاید برای بعضیا خیلی سطحی و ساده باشه ولی این یکی از آرزوهای من بوده و هنوزم هست....

برام دعا کنید دمو رو قبول بشم:)

نیمه شعبان هم پیشاپیش مبارک:)))

  • تربچه;)
  • پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۶

سال نو مبارک

سلام چیزی به سال تحویل نمونده

فقط اومدم بدو بدو عیدو بهتون تبریک بگم و برم تو افق محو بشم

مواظب خودتون و خوبیاتون باشید

  • تربچه;)
  • دوشنبه ۳۰ اسفند ۹۵

گلکسی کوکیز


سلام

احوالات چه طوره؟

چهارشنبه یه امتحان سخت دارم🙈

هیچی هم نخوندم

بوی عید هم که داره میاد

اون شیرینی هایی که بالا میبینید گلکسی کوکیز هستن که دستورش از شف طیبه نازنینه.البته من گلیز نزدم روی بیسکوییت هام و با رویال ایسینگ کار کردم.بیسکوییتمم با یه دستور دیگه درست کردم ولی خب ایده اولیش مال شف طیبس

دیگه جونم بگه براتون ما خوبیم

خدا رو شکر مشکلی هم نیست همه چیز در ارامشه و این ارامش منو یه کم نگران میکنه نه این که اتفاق بدی قراره بیوفته نه ولی ته دلم یه کم شور میزنه😍

کلی حرف داشتم ها ولی همین که دستم رسید به وبلاگ همه چیز یادم رفت.

دارم یه سریال کره ای جیگر نگاه میکنم به اسم افسانه دریای ابی که خیلی قشنگه

کلا هر وقت سریال کره ای نگاه میکنم اروم میشم و حسم به زندگی مثبت میشه

دیروز توی دانشگاه 2 ساعت بیکار بودیم ب پیشنهاد من با چند تا از بچه ها که نسبتا صمیمی ترم حقیقت جرئت بازی کردیم خیلی حال داد.😂

اولش که تغییر رشته دادم فکر میکردم چون 2 سال از بچه ها بزرگ ترم سخت میشه باهاشون رابطه برقرار کرد ولی خدا رو شکر همه چیز خوبه و دوستای خوبی پیدا کردم.مخصوصا 2 نفر از بچه ها ب اسم مهلا و زینب.راستش ی دختری هم هست که فکر میکنم باید اینجا درموردش صحبت کنم چون این وبلاگ یه قدرت جادویی داره که هر چی رو که اینجا مینویسم به فاصله یک هفته کاملا حل میشه نثل همون پستی که چند ماه پیش گذاشتم و حسابی با کامنتاتون منو دلگرم کردید و الان همه چیز رو به راه شده در حدی که 🙈🙈🙈از وسطای بهمن همه خریدای عیدمو کردم گذاشتم کنار.اونم نه یه دست بلکه چند دست🙈🙈🙈حالا بعدا سر فرصت ازشون عکس میگیرم میزارم اینجا.

راجع به اون دختر

راستش یه مدلیه.خیلی حساسه خیلی زود رنجه همش سعی میکنه با من و مهلا و زینب دوست بشه یه جورایی مرموزه.فکر میکنه اینجا دبستانه.و اینکه روابط اجتماعیش در حدیه که اصلا حرف نمیزنه ولی دوست داره حرف همه رو بشنوه و همش میگه احساس میکنم شما از من خوشتون نمیاد

در حالی ک محیط دانشگاه اخه فرق داره با مدرسه.ما ک نمیتونیم همش بگیم فلانی میای بریم اب بخوریم یا فلانی میای بریم بوفه؟اخه این ب نظرم توقع بیجاییه.یه بار که داشتم باهاش حرف میزدم میگفت بچه های این دانشگاه ب نظرم مغرور و فیس و افاده ای ان و خودشونو میگیرن.اخه اونم مثل من دو ترم ی دانشگاه دیگه میخونده و این ترم ترم اولیه که میاد این دانشگاه.میدونم که تنهاست و ابجی هم نداره و دوست صمیمی هم تا جایی که من میدونم مطمئنن نداره البته شایدم داشته باداشب نظرتون چ جور رفتاری باهاش داشته باشم؟خیلی رو اعصابه

حالم خوب نیس فکر کنم چون دارم با گوشی مینویسم زیاد نمیتونم چک کنم شاید غلط ملط هم داشته باشه.

ادامه مطلب عکس اون جعبه که پست پیش گفتم رو میزارم

راستی سبزه عید گذاشتین؟؟؟

  • تربچه;)
  • دوشنبه ۱۶ اسفند ۹۵

به این زودی یه سال گذشت:)


سلام:)

بفرمایید شیرینی پاپاتیا داغ:)

چه قدر دلم واسه این خونه تنگ شده بود:)))

خوبید؟

خوشید؟چه خبرا؟

25 بهمن سالگرد عقدمون بود:)به همین زودی یه سال شد

با اینکه 100 درصدش خوشی نبود ولی قبول دارم تو مسائلی که به خودمون دو تا مربوط میشد جدای از دخالت های بقیه 99% مواقع من مقصر بودم و البته این کاملا طبیعیه:)و اقتضای سنمه:)

توی این یک سال من یه تصمیم مهم تر هم گرفتم و اون انصراف از رشته کامپیوتر و شروع کردن رشته زبان بود و یه تصمیم مهم تر هم دارم و اون اینه که این دو تا رشته رو همزمان با هم از ترم بعد ادامه بدم:) خدا کنه اموزش قبول کنه:)))

در ادامه هم عکسای سالگرد و کیکی که خودم درست کردم رو میزارم براتون

هدایامم میگم(شکلک اون میمونه که دستاش رو چشماشه)

مامانم بهم یه النگو داد:) و واقعا شوکه شدم چون صبحشش رفته بودیم بیرون و به مناسبت سالگرددمون برام ی جفت ال استار هم گرفت

بابام یه کارت هدیه داد

اقای شوهر یه لباس و یه دسته گل و عروسک و کلی خورده ریزه داد و یه النگو که از طرف مامانش اینا هم بود:)

مامانم به اقای شوهر کفش داد:)
و منم عکسای دوتاییمونو دادم رو لیوان جادویی زدن:) و یه ادکلن به مناسسبت محرم شدنمون19/11 و یه جعبه خوراکی که فرستادم ادارش:)

  • تربچه;)
  • شنبه ۳۰ بهمن ۹۵

عاغا وضعیت اونقدر ها هم خراب و داغون نیس دیگه

  • تربچه;)
  • دوشنبه ۱۱ بهمن ۹۵

عکس های شب یلدا

شب یلدای امسال با پارسال که عکس هاس تو همین وبلاگ موجوده و با یه سرچ ساده تو تاریخ ها میتونید به راحتی بهش برسید یه تفاوت بزرگ داشت و اون نبودن بابابزرگ عزیزم بود.

و یه تفاوت دیگه هم این بود که من امسال نو عروس بودم شب چلم با بقبه فرق داشت ولی به خاطر بابابزرگ مراسم رو ساده برگذار کردبم و من سعی کردم لباسم سنگین باشه و مراسم خیلی معمولی و با احترام برگذار بشه.

به شدت خوش گذشت و خاطره خوبی بود.

اینم عکسامون که کلاژ کردم که تعداد و حجمشون کمتر بشه

پیشاپیش میگم از اب افتادن دهنتون معذورم



همه دسر ها و ژله ها که تو عکس اول میبینید کار خودم هست

به جز کیک چون واقعا وقت کیک درست کردن نداشتم مجبور شدیم سفارش بدیم از بیرون.

ولی بقبه خوراکی ها کار خودمه❤

  • تربچه;)
  • چهارشنبه ۸ دی ۹۵

از این پستای نصفه شبی

#روز_نوشت

به یاد اون قدیما

سلام

اول ممنونم از چشمای قشنگتون که داره این نوشته رو میخونه

جمعه

3/10/1395

صبح ساعت 10 در حالی که داشتم از شدت wcمنفجر میشدم از خواب بیدار شدم و با چهره خوابالوی اقای شوهر که توی خواب و بیداری داشت به من لبخند میزد مواجه شدم.دلم میخواست یه کم دیگه هم بخوابم ولی چون خیلی اون مورد بالا شدید شده بود لباس پوشیدم و رفتم توی حال و به محمد که وسط حال داشت هم تلویزیون میدید و هم مشقاشو مینوشت سلام کردم.اقای شوهرم هم توی این فاصله بیدار شده بود و رفته بود تو اشپزخونه تا صبحونه رو اماده کنه.منم رفتم و دست و صورتمو شستم و خوشحال و شاد و خندوان اومدم سر میز صبحونه.و از ساعت 10 و 40 تا ساعت 11 و 20 دقیقه صبحونه خوردیم و گپ زدیم.توی این فاصله مامی شوهی هم اومد و همش اصرار که تخم مرغ محلی واستون بپزم بخورید منم چون از تخم مرغ محلی خوشم نمیاد از اون طرف روم نمیشد یگم نمیخوام همش میگفتم نه نه.اون بنده خدا هم همش کره میاورد گردو و پسته و بادوم و ...

خلاصه بعد از صبحونه اقای شوهر رفت پایین تا حاضر بشه منم رعتم وسایلامو از تو اتاق جمع و جور کنم تا بریم.

بعدش دم رفتن رفتم اتاق بابی شوهی و سلام و خدافظی رو یکی کردم🙈

سوار ماشین شدیم و ایشون پرسید کجا بریم

منم گفتم بریم خونه ما🙈و به سمت منزل روانه شدیم اما یهو ماشین دور خورد و برنامه کلا عوض شد و این زوج جوان سر از کوه در اوردن🙈جای شما خالی رفتیم تا نوک قله و کلی سلفی گرفیم و ادام و مارشمالو خوردیم.ذخیره غذاییمون کم بود دیگه.بدون امادگی اومده بودیم

بعدش اومد خونه ما و آش و لاش افتادیم.بس که خسته بودیم.یه کم عکس ها رو  نگاه کردیم و بعد رفتیم ناهار.که خیلی بهم چسبید و بعد ناهار هم یکی دو ساعتی همون سریال کره ای که با هم میبینیم trot lovers رو دیدیم و بعد من بفتم پفیلا درست کردم و یه کم پفیلا خوردیم و انار و موز و اناناس.

مهلا هم میتو رو از قفس اورده بود بیرون یه کم هم با اون سرگرم بودیم.

ساعت 5 هم ایشون رفت گفت میره اداره کار داره.

بعدش من یه کم دراز کشیدم و با مامان تعریف کردیم و دم غروی دلم خیلی گرفت

به مامان گفتم بریم پیاده روی گفت کار دارم

بزار نمازمو بخونم بعدش میام.که منم به ایشون اس دادم گفت خودم میام الان.گفتم مگه کار ندازی؟گفت اخراشه.زود اماده شو اومدم.منم ذوق مرگ یه مشت اجیل و شکلات ریختم تو جسبم و پالتو و کفش و شلوار اسپرت پوشیدم و با اولین زنگ رفتم در حیاط.دلتونو اب نکنم رفتیم پیاده روی و توی راه کلی تعریف کردیم و موقع برگشت یه گربه وحشت ناک دیدیم که هر چی پیش پیش میکردیمنمیرفت.من که داشتم سکته میکردم.کلی جیغ و داد کردم.ایشونم عوض دلداری فقط فیلم میگرفت و میخندید.گاهی هم گربه رو از من دور میکرد.یه عالمه راه دنبامون اومد نه اخرش بالاخره گم و گور شد.اومدیم خونه و یه کم چایی خوردیم و کلیپ دیدیدم و بعد چون گرسنمون بود من رفتم سیب زمینی مخصوص درست کردم و جاتون خالی سیب زمینی خوردیم.

و ساعت 7 و نیم ایشون رفت سالن والیبال و منم عکس های شب یلدا رو ریختم تو لپ تاپ و با مامان عکسا رو دیدیم.و یه کم تی وی نگاه کردیم و بابا نون داغ گرفته بود ساعتای 9 و نیم نون و پنیر و گوجه خوردیم و یه کم نسیم دیدم و موقع دور همی هم اینقدر خسته بودم که جلوی تی وی خوابم برد و نصفه شب پا شدم برم تو اتاق بخوابم.



شنبه

4/10/1395

صبح ساعت 10 بیدار شدم و اینقدر که اجیل و تخمه خوردم این مدت زبونم بی حس بود و میسوخت.حس صبحونه نداشتم یه کافی میکس درست کردم و یه کم تی وی دیدم.یهو دلم سوپ خواست.چند تا دستور سوپ خوندم و رفتم تو اشپزخونه دست به کار شدم و همه چیزو ریختم تو قابلمه و رفتم حموم و وقتی برگشتم یه سوپ خوشمزه و جا افتاده نوش جان کردم.

بعدش ناهار خوردیم و من یه کم سریال کره ای مرد زیبا دیدم و خیلی خوابم میومد خوابیدم تا ساتای 5 و نیم که اقای سوهر هم از خواب لودن من استفاده کرده بودن گویا و تا 6 خواب بودن.بعد نماز خوندم و اماده شدم و اقای شوهر اومد و ما دو تا رفتیم یه مغازه مامان سفارش کرده بود چیزی بگیریم و اونو خریدبم و بعد رفتیم خونه خاله کنیز چون شام دعوت بودیم و همه بودن و ما اخر رسیدیم.و شام خوردیم و بعد از شام قرعه کشی وام توسط عموی مامانم صورت گرفت و این ماه وام افتاد به عالیه خانوم که همتون میشناسیدش چون پست ازدواج شتری نا به هنگاه در مورد ایشون میباشد🙈🙈🙈🙈

بعد هم که مهمونی تموم سد ساعتای 10 و نیم یه کم دور زدیم و اومدیم خونه چون دور همی تکراری بود یه قسمت trot lovers دیدبم و من چون زبونم خیلی میسوخت اقای شوهر رفت از داروخونه واسم قرص مولتی ویتامین و اسپری بی حسی گرفت و ساعت 12 هم رفت خونشون.منم همون موقع ها دراز کشیدم که بخوابم که تا الان که ساعت 2 میباشد سرحال و بیدار در خدمت شما هستم.








این بود روزنوشت این دو روز

عکسای شب یلدا و مراسم خیلی باحالی که داشتیم رو هر وقت نت قوی داستم اپلود میکنم.

شب یلدا رو هم با تاخیر تبریک میگم

ما که این روزا خدا رو شکر خوب و خوشحالیم❤💜

شما چه طورید؟!


  • تربچه;)
  • يكشنبه ۵ دی ۹۵

عاغا وضعیت اونقدر ها هم خراب و داغون نیس دیگه



سلام عرض کردندی

راستش فکر کنم یه بیماری گرفتم به اسم خود ازار دهی

گفتم این پست رو بزار یه کم فضا رو عکس عکسی کنم دور هم شاد بشیم که فکر نکنید خدایی نکرده از وقتی متاهل شدم هنرام کمرنگ تر شده....

ایشون که بالا میبینید ژله خرده شیشه هستن عزیز دل همسر😂😂



یه سری هنر های دیگه هم دارم که چون فعلا نت خونه شارژ نداره نمیتونم رو نمایی کنم.

پیشاپیش مراتب عذر خواهی رو به جا میارم

  • تربچه;)
  • پنجشنبه ۱۱ آذر ۹۵

از این پست کپی پست قشنگا

یک روز صبح سرد در سرمای 
شدید مونیخ المان من کودکی 8 ساله بودم لباس هایم هم انقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود منو خواهرو برادر و مادرم زندگی میکردیم 
من برادر بزرگتر بودم مادرم از سرطان سینه رنج میبرد تا اینکه انروز صبح نفس کشیدنش کم شد اشک در چشمانش جمع شد نمیدانست با ما چه کند سه کودک زیر 9 سال که نه پدر دارند نه فامیل مادرشان هم هم اکنون رو به مرگ است دم گوشم به من چیزی گفت او گفت که تو باید از برادرو خواهرت مراقبت کنی من که هشت سال بیشتر نداشتم قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم نزدیک ترین درمانگاه به خانه من درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند رفتم التماسشان کردم 
میخندیدن و میگفتند به پدرت بگو بیاید تا یک پزشک با خود ببرد انقدر التماس کردم انقدر گریه کردم که تمام صورتم قرمز بود اما هیچکس دلش برای من نسوخت چند دارو که نمیدانستم چیست از ان جا دزدیدم و دویدم ان هاهم دنبال من دویدند وقتی رسیدم به خانه برادرم و خواهرم گریه میکردند دستانم لرزید و برادر کوچک گفت مادر نفس نمیکشد آدلف!
شل شدم دارو ها افتاد ارام ارام به سمتش رفتم وقتی صورت نازنینش را لمس کردم انفدر سرد شده بود که دیگر کار از کار گذشته بود 
یهودیان وارد خانه شدند و مرا به زندان کودکان بردند انقدر مرا زدند که دیگر خون بالا میاوردم وقتی بعد چند روز ازاد شدم دیدم خواهرو برادر کوچکم نزد همسایه ما هست همسایه مادرم را خاک کرده بود دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم کارم شبو روز درس خواند و گدایی کردن بود چه زمستان چه بهار چه ... 

وقتی رهبر المان شدم اولین جایی را که با خاک یکسان کردم همان درمانگاه مونیخ بود سنشان بالا رفته بود و مرا نمیشناختند اما هم اکنون من رهبر کشور المان بودم التماسم میکردند دستور دادم زمین را بکنند و هر 6 نفر را درون چاله با دست و پای بسته بیاندازند و چاله را پر کنند 
تمنا میکردند و میگفتند ما زنو بچه داریم ان قدر بالای چاله پر شده ماندم تا درون خاک نفسشان بریده شود...

آدلف هیتلر 
خاطرات کودکی نبرد
  • تربچه;)
  • سه شنبه ۱۱ آبان ۹۵

اسکرین شـــاتــــز

  • تربچه;)
  • يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵

ببین نبودنت حالمو بد کرد...برگرد



بابابزرگم این اخریا خیلی خوب غذا نمیخورد
تموم معدش به خاطر سرطان از بین رفته بود
و هیچ میلی به غذا خوردن نداشت
یادمه اخرین باری که اومده بودن خونمون ماهی و قرمه سبزی داشتیم که بابابزرگم به زور دو سه قاشق خورد
و شبش گفت که هوس پیراشکی کرده و ازم خواست که واسش پیراشکی درست کنم.
منم ذوق زده رفتم توی آشپزخونه و وسط پیراشکی درست کردنم عموم اومد دنبال بابابزرگم ک با اصرار بردشون خونه.
منم شب پیراشکی ها رو فرستادم خونشون و به بابام تاکید کردم که بابابزرگ حتما بخوره
و وقتی برگشت ازش سوال کردم و گفت آره خورد و ازت تشکر کرد
دو هفته پیش مامان بزرگم اومده بود خونمون چون بابابزرگم حالش خوب نبود و بیمارستان بستری بود.مامانم گفت پیراشکی هم درست کنم
و سر سفره اینقدر جو سنگین شده بود که هر کدوممون بغضمون رو هم با هر لقمه پیراشکی قورت میدادیم.
اخرش مامان بزرگم دعا کرد که ان شاالله دفعه بعد که میاد اینجا حال بابابزرگ بهتر بشه و من براش پیراشکی درست کنم.میگفت نمیتونم با اشتها بخورم چون بابابزرگ عاشق پیراشکی هایی بود که تو درست میکردی
منم گفتم غصه نداره.یه روز درست میکنم و نشونشون میدم و بعد جلوی خودشون میریزیم تو میکسر و بهشون تزریق میکنیم.
افسوس که اون روز هیچ وقت نرسید
افسوس که حالت بهتر نشد و دیگه نمیتونم برات پیراشکی درست کنم
لعنت به این مریضی مزخرف اعصاب خورد کن که ذره ذره آبت کرد و این قدر زجرت داد که اخرش خودت تصمیم گرفتی که بری
هیچ وقت اون نصیحت هایی که اون شب کردی رو فراموش نمیکنم و تا اخر عمرم آوریزه گوشم میمونه
دوستت دارم پدر بزرگ مهربونم
جات خیلی خالیه
#جای_خالی_اش
پ.ن:بیماری بابابزرگم اواخر این قدر پیشرفت کرده بود که معدشون رو برداشتن و ما با سرنگ به روده غذا تزریق میکردیم
شادی روحش #صلوات

پ.ن تر:امروز دقیقا یک هفته میشه که پدر بزرگ خوبم از پیشمون رفت


  • تربچه;)
  • پنجشنبه ۲۲ مهر ۹۵

چالش کپی پیست کن

چالش کپی پیست داریم

همه هم دعوتن

مکان چالش هم کامنت های همین پسته

اولین نفرم خودمم

کاری هم نداره

کلیک راست میکنید و پیست رو میزنسد و هر چی بود ارسال میکنید.

جر زنی هم ممنوعه

میدونم هیچکس شرکت نمیکنه ولی دلم خواست....

  • تربچه;)
  • دوشنبه ۱۲ مهر ۹۵

چهــارصد و چهـل و چـهــار

تولد یکسالگی وبلاگم نت نداشتم:(

الان 444 روزگیتو تبریک میگم دخترم:)

+همچنان استرس ورود به دانشگاه جدید و اشنایی با همکلاسی های جدید رو دارم

البته روز ثبت نام با یکیشون آشنا شدم ولی ....

ایشون کاکتوس جانم میباشن:)

اولش اینقدری نبودا تازه قد کشیده:)

وای این جوونه کناری چند وقته دلمو برده

ایشون قهرمان من هستن

اخه یه بار از همین نقطه یه جوونه کوچیک زد که قبلا جاش روی قفسه کتابام کنار پنجره اتاقم بود باد اومد افتاد و جوونش شکست....کلی غصه خوردم چند روز بعدش دوباره از همین نقطه جوانه زد و به این سرعت هم رشد کرد:)

اون هاپوی سبز پشت سریش رو هم تابستون که رفته بودیم مشهد با اقای شوور رفتیم شهر بازی از این بازی شانسی ها کردیم که ایشون از 15 امتیاز 15 گرفتن و ما هم چی میخواستیم انتخاب کردیم:)

که من این هاپوی شبز رو انتخاب کردم:)

به جای اتو و سشوار و سینی و ظرف و عروسکای زشت دیگه....

  • تربچه;)
  • شنبه ۱۰ مهر ۹۵

مثلا یهویی بگو دوستم داری

یه حس خستگی مونده تو تنم

مال خیلی وقت پیشه

هیچ جوره هم از تنم بیرون نمیره

حتی با 24 ساعت خوابیدن در شبانه روز

بیا شانستو امتحان

مثلا یهویی بگو دوستت دارم

اون موقعست که یا از فرط خستگی میمیرم

یا یه جون تازه میگیرم

  • تربچه;)
  • چهارشنبه ۷ مهر ۹۵

پاییزِ جان جانان مبارک




رمز وبلاگم رو فراموش کرده بودم
و دختر خاله خل و چلم نیز با دو پای مبارکش رفته بود روی لپ تاپ و لپ تاپ طفلی از وسط به دو نیم تقسیم شد
و پدر گرامم لج کرد و گفت تا زمانی که شما دو تن(منظورش من و خواهر کوچیکه هستیم)آدم نشوید و وسایلتان را این سو و آن سو نیندازید تا هر طفل بی عقلی که از راه رسید جفت پا بره روش منم نمیبرم درستش کنم:/
که دیروز با هزاران ترس و لرز رفتم و در لپ تاپ رو با کلی تلق تولوق باز کردم و چون رمز توش سیو بود وارد شدم و رمز عبورم رو عوض کردم:) و امروز با پی سی وارد شدم:*
زندگب متهلی هم بعد از چندین و چند گره کور کم کم داره به ارامش میرسه
فقط این وسط توسط موجودی به نام مادرشوهر خیلی اذییت میشم:(
حالا مفصله بعدا براتون تعریف میکنم
الان نمیخوام زیاد پر حرفی کنم
نکته مهم:من از دانشگاه انصراف دادم و امروز رفتم در دانشگاه جدید رشته مورد علاقمو ثبت نام کردم:)
نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت از اینکه دو سال از عمرم رو بی دلیل و بی هدف سپری کردم .عوضش برنامه نویسی یاد گرفتم:)یه کوچولو هم طراحی وب
خدا کنه درسام تطبیق بخوره تا نگرانیم از این بابت هم رفع بشه:)
همینا دیگه
شما ها چه خبر؟
خوبید؟
ایام به کامه؟
میگما این پاییز فقط حال میده یه لیوان دچایی بریزی لم بدی روی تخت بخزی زیر پتو چاییتو بخوری و صدای بارون گوش بدی:)
هرچند توی کویر ما که هنوز تابستونه ولی ریختن برگ درختا حس خوبی بهم میده
پاییزتون مبارک:")))
پ.ن:عکسدونی اپدیت شد:*
  • تربچه;)
  • يكشنبه ۴ مهر ۹۵

پاییزِ جان جانان مبارک




رمز وبلاگم رو فراموش کرده بودم
و دختر خاله خل و چلم نیز با دو پای مبارکش رفته بود روی لپ تاپ و لپ تاپ طفلی از وسط به دو نیم تقسیم شد
و پدر گرامم لج کرد و گفت تا زمانی که شما دو تن(منظورش من و خواهر کوچیکه هستیم)آدم نشوید و وسایلتان را این سو و آن سو نیندازید تا هر طفل بی عقلی که از راه رسید جفت پا بره روش منم نمیبرم درستش کنم:/

  • تربچه;)
  • يكشنبه ۴ مهر ۹۵

دیگه دختر خوبی شدم:)

سلامhttp://up.vbiran.ir/uploads/17307141098170040470_33.png

خوبید؟

خوششید سلامتید؟؟؟

چه خبرا

یه تصمیم گرفتم اونم اینکه دیگه قولی نمیدم که نتونم انجامش بدم چون شرمنده شما میشم و بعدش هر چه قدرم که دلم بخواد بنویسم خودم روم نمیشه:/

تولد پـــریـــhttp://up.vbiran.ir/uploads/43103141098170245152_48.pngـــــا  با تاخیر فراوان مبارک:)))

در مورد پست بالایی هم باید براتون توضیح بدم که چون این حقیر معمولا عادت دارم از همه چیز عکس بگیرم این شد که تو این مدتی که نبودم اینستام پر شد از عکسایی که وقت نکردم توی وبلاگم آپلود کنم و به صورت کاملا انتهاری همه عکسا رو گذاشتم توی پست بالایی  بهش اضافه هم خواهد شد

حجمشونم بسیار کمهhttp://up.vbiran.ir/uploads/1136141098170032813_35.png

هر کدومم یه ماجرا و داستان داره

در مورد هر کدوم توضیح خواستید بگید براتون توضیح میدم:)

اون پستم مثل تجربه های متالی یه مدت بالا میمونه و بعد میره توی اون نوار بالایی:)

خونواده همسرم رفتن مسافرت ولی من و شوه جان موندیم:)

بسی خوش میگذره ها

در حال آموزش شبانه ی دوچرخه سواری و کمی هم رانندگی هستم

کلاس زبان میرمhttp://up.vbiran.ir/uploads/3426914523003169217_11.png

و تصمیم دارم از این هفته کلاس بدنسازی یا پییلاتس رو هم شروع کنم

تقریبا هر روز آشپزی میکنم

شدیدا به نرم افزار سر آشپز پاپیون و بازی  TOWNSHIP و همینطور اسم فامیل معتاد شدم و کاملا باهاشون سرگرمم

در اوقات فراقتمم تاجایی که بتونم میام و میخونمتون ولی خاموش:) دفتر رنگ کردنی رنگی رنگی رو رنگ میکنم و اسکرپ بوک خاطرات عشق و عروسیمو تکمیل میکنم که قربونش برم خیلی خوشکل شده

خودمم فکر نمیکردم اینقدر بتونم با سلیقه باشم

دوباره دیدن سریال وارثان رو شروع کردم و اگه وقتی برام موند شکارچی شهر رو میبینمhttp://up.vbiran.ir/uploads/21764141098169737466_19.png

همینا دیگه

مواظب خودتون باشید

  • تربچه;)
  • يكشنبه ۱۰ مرداد ۹۵

روزی به رنگ گیلاس:)

سلامhttp://up.vbiran.ir/uploads/6393141098169927263_27.png

مرسی از همه اونایی که پست قبل اعلام حضور کردن و مایه دلگرمی من برای ادامه دادن شدنhttp://up.vbiran.ir/uploads/17307141098170040470_33.png

ماجرا از حدود 8 ماه پیش شروع شده بود که ما متوجه شدیم زانوی آبجی کوچیکه به طرز عجیبی باد کرده و متورم شده

پیگیر شدیم و تقریبا همه دکتر های بیرجندو رفتیم تا مشخص بشه علتش چیه و بعد از عکس و سونوگرافی همه روی یک کلمه متفق بودن و اون کلمه MRI بودhttp://up.vbiran.ir/uploads/21732142084130020314_43199141098169610749_16.png

خلاصه به هر دری که زدیم تا نوبت ام ار ای بگیریم نشد که نشد

و واسه خرداد ماه نوبت دادن حدودا ی هفته قبل اینکه نوبتش بشه از بیمارستان تماس گرفتند و گفتن که دستگاه خرابه و باید برید یه بیمارستان دیگه نوبت بگیریدhttp://up.vbiran.ir/uploads/6060143480345411605_1.png

ما هم دست از پا دراز تر رفتیم همون بیمارستانی که گفته بودن و واسه اواسط مرداد بمون نوبت دادنhttp://up.vbiran.ir/uploads/23190141098169943293_29.png

این شد ک به پیشنهاد یه دکتر از یکی از شهرهای اطراف که دستگاه MRIسالم داره(گناباد)نوبت MRI گرفتیمhttp://up.vbiran.ir/uploads/21764141098169737466_19.png

قصدم از گفتن این قضیه تاسف خوردن نبود و این نبود که بگم واقعا شهرستان ما چه قدر در فقر امکانات به سر میبره و ما چه قد مظلومیم هم نبود حتی قصدم این نبود که بگم مطمئنا ما اگه پارتی میداشتیم همون 8 ماه پیش نوبتمون میشدhttp://up.vbiran.ir/uploads/39179145211153041840_2.png

اینا رو گفتم تا بگم که امروز ساعت 4 نوبت MRIابجی کوچیکست و مامانم اینا دارن اماده میشن تا برنhttp://up.vbiran.ir/uploads/17307141098170040470_33.png

به خاطر همین موضوع صبح ساعت 6 با یه خواب وحشتناک در مورد تصادف و جاده و ..... همون کابوس های میشگی که موقع سفر عزیزامون داریم از خواب پرید و با همون چشم ای بسته یه پیام صبح به خیر واسه جناب یار نوشتم و ارسال کردم و با یه لبخند خبیث که اخ جون من اول صبح به خیر گفتم دوباره در خواب عمیق فرو رفتمhttp://up.vbiran.ir/uploads/8351141098169937297_25.png

آخه توی این حدود 4 و خورده ای ماهی که عقد کردیم جناب یار از اونجایی که هر روز صبح ساعت 7 و نیم تشریف میبرن اداره قبل من بیدارن و همون ساعتای شیش و نیم هفت پیام صبح به خیر میده و ارزوی یه بار اول صبح به خیر گفتن واسه من عقده شده بودhttp://up.vbiran.ir/uploads/13137145230117735778_7.png

خلاصه جاتون خالی همین ساعت 10 و نیم با 11 تا میس کال از خواب بیدار شدمhttp://up.vbiran.ir/uploads/19511141098169633756_17.png

راستی واسه تابستونتون چه برنامه ایی دارید؟

امشب افطار دعوتیم و به احتمال غریب به یقین مامانم ینا تا افطار نمیرسن و من و نیمه مجبوریم تنها بریم مهمونیhttp://up.vbiran.ir/uploads/38489143480345435484_3.pngآدم حس مستقل شدن بهش دست میده:دی

ماه رمضون امسال با همه ماه رمضون ها فرق داشت.از شب های احیاش بگیر تا مهمونی های افطاری که ما رو با هم دعوت میکردن و من بیشتر به این باور میرسیدم که من واقعا متاهل شدم http://up.vbiran.ir/uploads/3548214523844219781_8.png

حس جالبیه

حوصله دارید از دیروز براتون بگم یه نه؟

خوب میبینم ک یه صدا دارید داد میزنید بگو بگو....

کاری به اون چند نفری که گفتن بسه مزخرف گفتی تا همینجاشم به زور خوندم ندارم:)

خیلی مختصر میگمhttp://up.vbiran.ir/uploads/38317141098170216210_39.png

ساعت 13:30 از خواب بیدار شدمhttp://up.vbiran.ir/uploads/40740141098170220440_47.png

بعد با مرباهای البایی که مامانِ عشق جان شبش فرستاده بود تارت آلبالو درست کردم که یادم رفت عکس بگیرمhttp://up.vbiran.ir/uploads/21764141098169737466_19.png

و ساعت 4:30 کار نیمه تموم شد و اومد خونه ما و با هم اسم فامیل بازی کردیمhttp://up.vbiran.ir/uploads/12824145211153228563_3.png

و کلی خندیدمhttp://up.vbiran.ir/uploads/8351141098169937297_25.png

اخه تازه براش اکانت ساختم و داشتم بازی کردن رو یادش میداد که چند تا دور اول همش آخر میشد و من اول دوم میشدم و زود استپ میکردم

ولی بعدش دستش راه افتاد و همش دوم سوم میشدhttp://up.vbiran.ir/uploads/43199141098169610749_16.png

از اول ماه رمضون این سرگرمی رو پیدا کردیم و تقریبا اکثر ساعت های روز رو با ابجی کوچیکه مشغول بازی هستیم

شما هم امتحانش کنید.به امتحانش می ارزه

بعدش حاضر شدم تا برم کلاس زبان چون ساعت 6 کلاس داشتمhttp://up.vbiran.ir/uploads/644114521118235319_1.png

و ساعت 7.45 شوهی اومد دنبالم و افطار رفتیم خونه مامی شوهیhttp://up.vbiran.ir/uploads/34974141098170231724_43.png

بعدش ولیبال دیدیم http://up.vbiran.ir/uploads/1746714109816951004_12.png

و ساعت 11 هم چون شوهی میخواست بره سالن من اومدم خونهhttp://up.vbiran.ir/uploads/21732142084130020314_43199141098169610749_16.png

و یه کم اسم فامیل بازی کردم و پادری دیدم

و قرار بود بعد سالن اگه حاش خوب بود بیاد اینجا که چون حالش خوب نبود نیومد.البته این خوب نبودن حال نیمه گم شده(که البته چند ماهیه پیدا شده) خودش یه پست مفصله که براتون مسگم بعدا.تا اینجا علی الحساب داشته باشید که یه مدته گردن و کمرش خیلی درد داره و با ورزش دردش بیشتر هم میشه ولی پسرک لجبار دست بردار نیست و همیشه باید کار خودشو بکنه

و بعدش برای سحر پاستای ایتالیایی درست کردم و ساعت 2 خوابیدمhttp://up.vbiran.ir/uploads/21764141098169737466_19.png

ایام به کام

  • تربچه;)
  • يكشنبه ۱۳ تیر ۹۵
♥بــِسْم ِاللهِ الرَّحْمن ِالرَّحیمْ♥
وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ✿
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ ✿
💋💋💋💋❤💚💜💙💕💖💞😍😘
اینجا من مینویسمـ❤
روزانه هایمـ را❤
خستگی هایمـ را❤
شادی هایمـ را❤
اتفاقات را❤
مطالب جالبی که جایی میخوانمـ❤
همه و همه را مینویسمـ❤
تا زنده امـ مینویسمـ❤
+با ما همراه باشید❤
💋💋💋💋❤💚💜💙💕💖💞😍😘
پیام‌های‌ کوتاه
پیوندهای روزانه