میدونید

اینقدر از پیدا کردن ژوان خوشحالم که همش دلم میخواد بیام و بنویسم وایضا بخونم

البته اینجا تقریبا متروکست ولی نمیدونم چرا آمار بازدید اینقدر زیاده و این آمار درسته یا نه:|

امروز امتحان دادم و باز دوباره به خنگی خودم ایمان آوردم.نمیدونم چرا اینقدر جلوی افسر احمق میشم و کنترلم رو از دست میدم

منی که تنها ماشینو برمیدارم وبدون هیچ ترسی میزنم به دل شهر و رانندگی میکنم:(

جیم و خانوادش فردا دارن میرن تهران

و کلی خواهش کرد که منم برم

راستش شاید اگه اون روز تو خونشون اون رفتار مامانش رو نمیدیدم واگه همون روز هتل واسه ما اوکی میشد از خدام بود که برم

چون هم به عوض شدن آب و هوام نیاز دارم و هم به خرید درست و حسابی 

که هر دوتاش مطمئنم توی سفر اونم کنار جیم به بهترین نحوش انجام میشد...

پسفردا ماهگردمونه و اولین ماهگردی میشه که ما از هر دوریم....من خوشحالم که جیم تصمیم گرفت با خانوادش بره چون بعد از اینکه من حاضر نشدم امسال باهاش برم کربلا و اونم نرفت تموم این یه ماه رو یع جوری با منت بهم میگفت که ب خاطر تو نرفتم...و نخواستم این تجربه در مورد تهران تکرار بشه

منم تو این چند روزی که نیست گات میبینم و بافتنی میبافم و ورزش میکنم...

عصر موسسه کلاس دارم.

نمیدونم چی شد که راضی شدم با این حقوق کم و بچه های شیطون این ترم هم موافقت کنم و برم اما به چشم تجربه بش نگاه میکنم و سعی میکنم خوشحال باشم.البته این ترم هفته دیگه تموم میشه و من حدس میزنم اقای میم واسه ترم بعد میخواد بهم یه کلاس دیگه هم بده.البته زیاد خوشحال نمیشم چون این ترم واقعا درگیر کارهای عروسی خواهم بود و دلم نمیخواد موسسه خستم کنه...شاید اگه این ترم 2 تا کلاس میداشتم خوشحال تر میبودم...

دیشب مامان آش زشته درست کرد و جیم هم ومد خونمون.توی این سرما واقعا چسبید...